آه ای زمان...
بغضی در گلو دارم...
بغضی که در میانه راه منتظر چشمانم هست.
و کویر چشمان من این بغض را معنا نمیکند ...
گفتم ای واژه ها که بی صدا غوغا میکنید...
چه خوب رنگ عشق و حسرت را به تصویر کشیدید .
قطعه ای از عشقم گم شده ....
بهترین ستاره آسمان....
جانم را نثار میکردم اگر این ستاره هم وزن و قافیه دلتنگیهایم میشد.....
فریاد می زنم ..
فریادی به رنگ غم ...
تبسم می کنم ...
تبسمی به رنگ حسرت..
خون دل میخورم.
خون دلی به رنگ جنون...
آه ای زمان .
دیدی که نغمه ای خاموش با من چه کرد؟.
دیدی که سالها انتظار با دل غمدیده ام چه کرد؟
درد دارد ..
درد دارد که بدانی و ندانی...
درد دارد که بگویی و نشنوند..
درد دارد که فریاد بزنی و صدای تمنایت در هلهله دنیا گم شود .....
اینک تمام امیدم به چشمانم هست .
به تمام هستی ام..
چشمانی که کویر تفتیده قلبم را نوازشی اندک دهند....
حال ای یاران ..
پرچم مزار مرا به رنگ حسرت و غم برافرازید..
پ ن : هوای دلم ابریست .شاید منتظر رعدیست تا ببارد .... ب ب ا ر د ..